عطر شهادت در کوچه‌های دلتنگی

محمد غفاری… نامش، تلالو ایثار در شب‌های خاکستری جنگ بود. قصه‌اش، سرود عشق و ایمان، زخمی بر دل خواهر و بغضی در گلوی تاریخ.

به گزارش پایگاه خبری فاخر 24،روایتی از خواهری داغدار، از حماسه‌ای که در خون نوشت.شهید محمد غفاری… نامش، تلالو ایثار در شب‌های خاکستری جنگ بود. قصه‌اش، سرود عشق و ایمان، زخمی بر دل خواهر و بغضی در گلوی تاریخ.

“برادرم رفت… بخشی از من هم رفت”

شب‌ها، در خلوت خانه، تصویری زنده جان می‌گیرد: محمد، برادرم. با رفتنش، گویی پاره‌ای از وجودم را کندند و بردند. محمد، نه فقط برادر، که روشنایی خانه، صدای مسجد و قهرمانِ وطن بود.

تولد و مسجد: اولویت با عشق

اوایل خرداد بود، نفس‌های گرم تابستان در فضا می‌چرخید و عطر گل‌ها مستی می‌آورد. بیست و دوم خرداد، جشن تولد خواهرزاده‌ها بود، قرار بود دور هم جمع شویم و شادی کنیم. دو روز بعدش هم عید غدیر… اما محمد…

از سر کار که رسیدم، با ذوق گفتم: “محمد، حاضر شو، بریم تولد!” لبخندی زد و گفت: “آماده‌ام، ولی کاش تولد رو جمعه می‌گرفتید. امروز مسجد مراسم داریم، باید باشم.”

مسجد برایش همه چیز بود. نه یک عادت، که یک عشق. به مادرم گفت: “اگر می‌شه، تولد رو صبح برگزار کنید، من شب خودم رو به مسجد می‌رسونم.”

به اصرار ما جشن برگزار شد و محمد رفت. شب، منتظرش بودیم برای شام. زنگ زدم: “محمد، نمی‌آیی؟” صدایش خسته بود، اما پر از شور: “نه، هنوز مراسم تموم نشده. شما شام بخورید، من برمی‌گردم.”

همه کارهای مسجد با او بود، از سیستم صوتی گرفته تا آماده‌سازی. عاشق خدمت بود، عاشق کار برای دین. حوالی نیمه شب بود که برگشت، خسته اما راضی. لباس‌هاش پر از خاک بود. مادرم نگران پرسید: “محمد جان، چی شدی؟”

با همون لبخند همیشگی جواب داد: “مادر، مراسم تموم شد، همه رفتن. من مسجد رو جارو کردم، برای محرم آماده باشه.”

شبی که رفت… و دیگر برنگشت

چند دقیقه بعد تلفنش زنگ خورد، بی‌معطلی رفت. آن شب، حوالی ساعت سه بامداد از خانه بیرون رفت… و دیگر ندیدیمش.

تماس‌های تلفنی داشتیم، می‌گفتیم بیا، می‌گفت: “می‌آیم.” اما نمی‌آمد. تا اینکه سه‌شنبه شب، بیست و هفتم خرداد، دوباره تلفنش زنگ خورد. با مادرم حرف می‌زد، خواهرم هم کنارش بود. با دلتنگی گفتم: “محمد، دلمون برات تنگ شده، بیا.”

جواب داد: “اینجا هم بهم می‌گن برو، اما نمی‌تونم اینجا رو تنها بذارم. خیلی شلوغه، باید باشم.”

بعد رو به مادرم گفت: “مادر، ده روز دیگه بشمار، ان‌شاءالله رژیم صهیونیستی نابود می‌شه و ما برمی‌گردیم، جشن می‌گیریم.”

دروغ نمی‌گفت. هیچ‌وقت ازش دروغ نشنیده بودیم. این بار هم دروغ نگفت… اما خبری که رسید، خبر آمدنش نبود، خبر بی‌جانی‌اش بود.

به مادرم گفته بود: “دوستم می‌خواد وسایل بیاره، قرآنم رو هم برام بفرستید.” هر ماه یک ختم قرآن داشت، فقط چند صفحه از قرآنش مونده بود. منتظر قرآنش بود، اما قرآن به دستش نرسید.

دوستاش بهش می‌گفتن: “تو چند وقته اینجایی، مرخصی بگیر برو خانوادت رو ببین.” اما انگار فکر می‌کرد کسی رو نداره که منتظرش باشه.

بهشون می‌گفت: “یکی از شما نامزد داره، تو برو، خانوادت منتظرتن.” یا به اون یکی که زن و بچه داشت می‌گفت: “تو برو، اونا چشم به راهتن.” اما نگفت که خودش هم مادر و خواهری داره که چشم به راهشن.

دو ساعت بعد از آخرین تماس با مادرم، محمد شهید شد. وقتی آوردنش، بردنش همون مسجدی که عاشقش بود، همون مسجدی که تنهایی جارو کرده بود. اهل مسجد بود، با تمام وجود به مسجد و اهل بیت ارادت داشت. دو ماه قبل از عید با مادرم و بقیه رفته بود کربلا، تو حرم ابوالفضل‌العباس، دست به ضریح گره زده بود و شهادت خواسته بود. خواسته‌اش برآورده شد، ما ناراحت نیستیم. اشکام برای شهادتش نیست، برای دلتنگی، برای دوریه.

محمد رفت، اما راهش ادامه دارد

اما دشمن بدونه، محمد پر کشید، اما جوونای زیادی هستن که راهش رو ادامه می‌دن. ایران، سرزمینیه که خون می‌ده، اما یک وجب از خاکش رو به دشمن نمی‌ده.

می‌دونم که محمد رفت، اما یادش توی قلبم زنده‌ست. رفت تا ما بمونیم، تا ایران بمونه. رفت تا پرچم اسلام برافراشته بمونه.

اشکام برای دوری از اونه، نه برای رفتنش. اون به آرزوش رسید، به معشوقش پیوست. اما من اینجا موندم، با خاطراتش، با یادش. می‌دونم که راهش ادامه داره، راه جوونای این سرزمین، راه کسایی که عاشقانه برای وطن جان می‌دن.

محمد جان، دلم برات تنگ شده، اما بدون که هیچ‌وقت فراموشت نمی‌کنم. تو همیشه توی قلب منی، قهرمان من.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *